دریافتم، زندگی معجزه حیات است. زندگی با کلمههای من ساخته میشود و هر کلمهای رد پای معجزه است. پس میتوانم زیبایی را با کلماتم بیافرینم. هرگاه کسی خشم داشت بدانم به نوازش و کلام مهرآمیزی نیازمند است. هرگاه کسی نومید بود به کلماتی که سپاس او را ابراز کنند محتاج است. هرگاه کسی حسد میورزید نیاز دارد دیده شود. اگر کسی شاکی و گله مند بود نیاز دارد شنیده شود.اگر کسی تلخ بود نیاز دارد مهربانی دریافت کند. و اگر کسی ستم میکند نیاز داشته دوست داشته شود. اگر کسی بخل ورزد باید که بخشیده شود. و همهی این سایهها در روح و روان ما نیاز دارند که عشق بر آنها چون باران ببارد، ببارد و ببارد. در این روزگار من اموخته ام که سکوت یک دوست میتواند معجزه میکند وهمیشه بودن در فریاد نیست!!!!!!!!!!! آموخته ام که هیچگاه گلی را پرپر نکنم آموخته ام هیچگاه کودکی رارنجور نکنم آموخته ام که هیچ گاه شکوه از تنهایی روزگار نکنم آموخته ام که هرشب گلهای بالشم را با اشکهایم آبیاری دهم ولی اشک کودکی را در گونه اش جاری نکنم آموخته ام صبوری را ، شکوری را ، انتظار را ودوست داشتن همه خوبان را
روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد. بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحاشی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: مادمازل من لئو تولستوی هستم. زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید. من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ: احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای چندین هزار چشمه خورشید در دلم می جوشد از یقین؛ احساس می کنم در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس چندین هزار جنگل شاداب ناگهان می روید از زمین. *** آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز در برکه های اینه لغزیده تو به تو! من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛ از برکه های اینه راهی به من بجو! *** من فکر می کنم هرگز نبوده دست من این سان بزرگ و شاد: احساس می کنم در چشم من به آبشار اشک سرخگون خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛ احساس می کنم در هر رگم به تپش قلب من کنون بیدار باش قافله ئی می زند جرس. *** آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم. من بانگ بر گشیدم از آستان یاس: (( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! )) در روزگاران قديم پادشاهي دستور داد تخته سنگي را وسط جاده اي قرار دهند. سپس خود و افرادش در گوشه اي مخفي شدند تا ببينند آيا كسي آن تخته سنگ را از سر راه برمي دارد يا نه.
نه مرادم نه مرید نه پیامم نه کلامم نه سلامم نه علیکم نه سپیدم نه سیاهم نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی و نه آنگونه که گفتند و شنیدی نه سمانم نه زمینم نه به زنجیر کسی بسته ام و برده دینم نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستاده پیرم نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم نه بهشتم چنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ... گر به این نقطه رسیدی به تو سربسته و در پرده بگویم تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را آنچه گفتند و سرودند ... تو آنی ! خود تو جان جهانی گر نهانی و عیانی تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطه عشقی تو خود اسرار نهانی تو خود باغ بهشتی تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی نه که جزنی نه که چون آب در اندام سبونی تا در خانه متروکه هر کس ننشینی و به جز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی تو خود اویی به خود آی" "فریدون حلمی" درفولکور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود : مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدیده شده ، شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز او را زیر نظر گرفت متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ، آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و از او شکایت کند . اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جا بجا کرده بود . مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف را می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند . پائلو کوئیلو : همیشه این نکته را بیاد داشته باشید که ما انسانها در موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم . کسی که تو را از شروع کاری نا امید می کند به صورت خود آگاه یا نا خود آگاه سطح توانایی هایش را با تو مقایسه می کند پس از ضعف خویش نتیجه می گیرد که تو هم نمی توانی ! او اوست و تو تویی او نتوانست ، تو می توانی
آدم همیشه دنبال قطعه ای گم شده است، عشق، رفاقت، شهرت طلبی ... همه به خاطر هراس از تنها ماندن است برخی از ما، دیروز، امروز و هر روز قطعه هایی گمشده بوده ایم گاهی اویی را كه دوست می داری احتیاجی به تو ندارد اینجا در دنیای من، گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند بیشترجمله های بالا از حسین پناهی می باشد . شخصی روزی با خدا مکالمه ای داشت:خداوندا!دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ خداوند آن مرد را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آن ها را باز کرد؛مرد نگاهی به داخل انداخت.درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود و آن قدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد. افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر و مریض حال بودند.به نظر قحطی زده می آمدند. آن ها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آن ها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند. اما از آنجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دست شان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آن ها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی. آن ها به سمت اتاق بعدی رفتند و خداوند در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت. افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه ی کافی تپل و قوی بودند، می گفتند و می خندیدند .آن شخص گفت: نمی فهمم خداوند جواب داد: ساده است!فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمعکار تنها به خودشان فکر می کنند. شب آرامی بود
آیا می دانید کره گیاهی دروغی بیش نیست و با مواد پایه ای نفت و در برخی کشورها فضولات انسانی تولید می شود و موجب تشکیل پلاک اتروم در عروق کرونر قلب و بیماری های ایسکمیک قلبی می شود و شعار ((کره مارگارین(گیاهی)دوست قلب شما)) فریب افکارعمومیست.
هیچ آدمی را نمی توان یافت كه قطعه خود را جستجو نكند
فقط نوع قطعه هاست كه فرق می كند،
یكی به دنبال دوستی است
دیگری در پی عشق؛
یكی مراد می جوید و یكی مرید
یكی همراه می خواهد و دیگری شریك زندگی،
یكی هم قطعه ای اسباب بازی
به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست كم بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی كند
گستره این آرزو به اندازه زندگی آدم است
و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند
بلكه تغییر موضوع می دهند
حتی آن كه نمی خواهد آرزویی داشته باشد
آن كه آرزویش را از كف داده است
آنكه ایمان خود را به آرزویش از دست داده است
تمامی تلاشش باز برای گریز از تنهایی است
و شاید قوی ترین جذابیت وصال در همین باشد
كه آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی برد كه روزی تنها خواهد ماند
تو گاهی خیال می كنی گمشده خود را باز یافته ای
اما بسیار زود درمی یابی كه این بازیافته ات قدری بزرگتر از بخش گمشده توست
یا قدری كوچكتر
گاهی او را می یابی و مدت كوتاهی در خوشبختی رسیدن به او به سر می بری و
اما گاه او رشد می كند و از خلاء تو یا حتی خود تو بزرگتر می شود
و دیگر در درونت نمی گنجد
آنگاه او بدل به قطعه گم شده یك نفر دیگر می شود و
تو را برای جستن دایره خود ترك می كند
گاه نیز تو بزرگ می شوی و
او كوچك باقی می ماند و روزی ناگهان درمی یابی كه (او) قطعه گم شده ی تو نبود
گاهی هم (او) را می یابی و این بار از ترس آنكه مبادا از دست تو لیز بخورد و برود
سفت نگهش می داری، دو دستی به او می چسبی و
ناگهان گمشده تو زیر بار این فشار خرد و له می شود
و سرانجام نیز از دست می دهی اش
احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن
تنها می مانی
گاه ته دلت حتی می ترسی كه قطعه گم شده ات را پیدا كنی
كه مبادا دوباره گمش كنی
همیشه آن كس كه بیشتر دوست دارد، ضعیف تر است و بیشتر رنج می برد
و همین ضعف است كه احساس بی ثباتی به آدم می بخشد
زیرا آدم تمامیت خود را منوط به چیزی می كند كه ثباتی ندارد
ما همواره خود را قطعه هایی گم شده حس می كنیم.
ما همواره در انتظار نشسته ایم؛
در انتظار كسی كه از راه برسد و ما را با خود ببرد، كه بیاید و ما را كامل كند
بدون او ما همواره خود را گمشده و تنها و ناقص حس می كنیم
برخی از ما شاید برای همیشه در انتظار (او) بمانیم و بنشینیم و بپوسیم
گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند
گاهی نیز آدم هایی را می یابیم كه با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند
برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم كه دوستمان نمی دارند
همان گونه كه آدم هایی نیز یافت می شوند كه دوستمان دارند،
اما ما دوستشان نداریم
به آنانی كه دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم
اما آنانی را كه دوست می داریم همواره گم می كنیم
و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم
برخی رابطه ها ظریفند، به طوری كه به كوچكترین نسیمی می شكنند
و برخی رابطه ها چنان زمختند كه روح ما را زخمی می كنند
برخی بیش از اندازه، قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و
روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است
كه تمام روح ما نیز كفاف پر كردن یك حفره خالی درون آنان را ندارد
برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای،
هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُركنیم
برخی هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر
بیش از اندازه به ما خیره می شوند
بعضی وقت ها هم بعضی ها توی زندگی تو راه می یابند
اما هیچ گاه تو را نمی فهمند
مثل شمع کوچکی که راهت را کمی روشن کرده است ولی
دستت را سوزانده است
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم
گاه برای یافتن (او) به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم
و همه چیز را به كف می آوریم و اما (او) را از كف می دهیم
زیرا تو او را كامل نمی كنی
تو قطعه گمشده او نیستی
تو قدرت تملك او را نداری
گاه نیز چنین كسی تو را رها می كند
و گاهی نیز چنین كسی به تو می آموزد كه خود نیز كامل باشی
بی نیاز از قطعه های گمشده
او شاید به تو بیاموزد كه خود به تنهایی سفر را آغاز كنی
راه بیفتی، حركت كنی
او به تو می آموزد و تو را ترك می كند
اما پیش از خداحافظی می گوید: شاید روزی به هم برسیم
می گوید و می رود
و آغاز راه برایت دشوار است
این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناك است
وداع با دوران كودكی دردناك است، كامل شدن دردناك است، اما گریزی نیست
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی
و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود
اما آبدیده می شوی و می آموزی كه از جاده های ناشناس نهراسی
از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی
و تنها
بروی و بروی و بروی
آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما
نمی خواهم برخیزم
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...
اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد!!!
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!
این روزها به جای" شرافت" از انسان ها *
فقط" شر" و " آفت" می بینی !*
راســــــتی،
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!
"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خــــوب
میدونی"بهشت" کجاست ؟
یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب !
بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری...
وقتی کسی اندازت نیست
دست بـه اندازه ی خودت نزن...
این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند!
بــیکس ، بــیمار ، بــیزار ، بــیچاره بــیتاب ، بــیدار ، بــییار ،
بــیدل ، بـیریخت،بــیصدا ، بــیجان ، بــینوا
بــیحس ، بــیعقل ، بــیخبر ، بـینشان ، بــیبال ، بــیوفا ، بــیکلام
،بــیجواب ، بــیشمار ، بــینفس ، بــیهوا ، بــیخود،بــیداد ، بــیروح
، بــیهدف ، بــیراه ، بــیهمزبان
بــیتو بــیتو بــیتو......
ماندن به پای کسی که دوستش داری
قشنگ ترین اسارت زندگی است !
می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما
بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!
مگه اشك چقدر وزن داره...؟
که با جاري شدنش ، اينقدر سبک مي شيم...
من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم ...
یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم
ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه ...
و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم
زندگی یعنی چه؟
میروم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیهاش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم میگفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمدهایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطرهها میماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا میماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدنهاست
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندیست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهیها داد
زندگی شاید آن لبخندیست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیاتست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهاییست
من دلم میخواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
Design By : Mihantheme |