گور ب گور

دریافتم، زندگی معجزه حیات است. زندگی با کلمه‌های من ساخته می‌شود و هر کلمه‌ای رد پای معجزه است. پس می‌توانم زیبایی را با کلماتم بیافرینم. هرگاه کسی خشم داشت بدانم به نوازش و کلام مهرآمیزی نیازمند است. هرگاه کسی نومید بود به کلماتی که سپاس او را ابراز کنند محتاج است. هرگاه کسی حسد می‌ورزید نیاز دارد دیده شود. اگر کسی شاکی و گله مند بود نیاز دارد شنیده شود.اگر کسی تلخ بود نیاز دارد مهربانی دریافت کند. و اگر کسی ستم می‌کند نیاز داشته دوست داشته شود. اگر کسی بخل ورزد باید که بخشیده شود. و همه‌ی این سایه‌ها در روح و روان ما نیاز دارند که عشق بر آن‌ها چون باران ببارد، ببارد و ببارد. در این روزگار من اموخته ام که سکوت یک دوست میتواند معجزه میکند وهمیشه بودن در فریاد نیست!!!!!!!!!!! آموخته ام که هیچگاه گلی را پرپر نکنم آموخته ام هیچگاه کودکی رارنجور نکنم آموخته ام که هیچ گاه شکوه از تنهایی روزگار نکنم آموخته ام که هرشب گلهای بالشم را با اشکهایم آبیاری دهم ولی اشک کودکی را در گونه اش جاری نکنم آموخته ام صبوری را ، شکوری را ، انتظار را ودوست داشتن همه خوبان را

سایت پرسین

سلام به همه دوستای گل

وبسایتم عوض شد دیگه h2m وبسایت من نیست و واگذار شده اما وبسایت h3n.ir وبسایت جدیدمه و دیگه عوض نمیشه.

خوشحال میشم بهم سربزنید یاروی عکس کلیک کنید خودکار منتقل میشین به سایت

عاشقه همیشگیتون حسین مقدسی

WWW.H3N.IR WWW.H2N.IR  WWW.H3N.IR

نوشته شده در شنبه 17 بهمن 1398برچسب:پرسین,حسین,مقدسی,خدمات,کامپیوتر,عاشقانه,فازسنگین,عشقی,ساعت 17:34 توسط حسین مقدسی| |

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ?
چشماشو میبست ?
سرشو بالا می گرفت ?
لباشو غنچه می کرد ?
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ?
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ?
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید?
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ?
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ?
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ? جیغ می زد ? می پرید ? می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ?
دستموگرفت ?
آروم برد روی قلبش ?
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ?
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ?
هنوزم دیوونه ام.

نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:چشمای مغرورش,ساعت 15:49 توسط حسین مقدسی| |

علی جعفری نویسنده وبلاگ ” پلاک ۱۴ ” در آخرین پست وبلاگش به داستان یک ماجرای واقعی از یک خواستگاری پرداخته است .
وی در ابتدای این مطلب مینویسد: این داستان رو خیلی وقت بود میخواستم بنویسم ولی فرصتش پیش نمیومد.ماجرای این داستان کاملا واقعیه و درسال ۸۰اتفاق افتاده منتهی اسامی رو تغییردادم .این ماجرای واقعی یک عشق است که بدلیل کم توجهی و تعیین معیارهای غلط باپیشمانی همراه شد.ماجرایی که شاید هیچ وقت از ذهن بازیگران آن پاک نشود…
درادامه این مطلب داستان این ماجرا اینگونه شرح داده میشود که :



اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت شدآآآآ…

چندروز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول تمام خوابهای من. اسمش حمید بود چند سال ازمن بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا اتفاقی در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم نه اینکه من دختر جلفی باشم نه اتفاقا خانواه مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل من در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم برای همین بود که بامعرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم سایت مفیدی بود تالار گفتگو هم داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه داشتم و سعی میکردم نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم .

حمید اطلاعات خوبی داشت همیشه مورد توجه بقیه قرار میگرفت انگار جواب همه سوالات رو داشت نمیدونم ازکجا میاورد اما انصافا بدون فوت وقت جواب خیلی ها رو میداد .

ازش خوشم میومد ولی بخودم اجازه نمیدادم این علاقه رو بروز بدم میترسیدم تصورغلطی پیش بیاره برای همین همیشه باهاش کلنجار میرفتم بااینکار قصد داشتم اول اطلاعات بیشتری ازش بدست بیارم دوم اینکه بقیه فکرکنن ازش خوشم نمیاد.

این بحث ها یکسالی بود مارو بخودش مشغول کرده بود از مسایل اجتماعی و خانوادگی گرفته تا مسایل دینی و سیاسی همه چیز توی سبد بحث های ما پیدا میشد به قول بعضی ها از شیرمرغ تا جون آدمی زاد …

این بحث ها توجه حمید رو هم به من جلب کرده بود خودش که میگفت اوایلش فقط به چشم خواهری به من نگاه میکرد اما بعدا این رابطه به یک ارتباط تنگاتنگ مبدل شد. چند ماه قبل بخاطر یک مسئله مجبور شدم کسی رو بهش در دانشگاه معرفی کنم همین باعث شد ایمیلمون رو باهم رد و بدل کنیم این اولین جرقه ارتباط من و حمید بود.

حمید مطالب خوبی برام ارسال میکرد و کوچکترین تصوری از مطالبی که برای هم ارسال میکردیم برامون بوجود نمیآورد اما یک روز باتعجب یک داستان عاشقانه برام فرستاد .

تعجب کردم گفتم شاید اشتباه کرده ولی فرداش یه ایمیل دیگه برام فرستاد که نظرت درباره ایمیل قبلی چی بود؟

من که بهم برخورده بود باهاش تند شدم وجواب بدی بهش دادم ولی اون برام توضیح مفصلی ارسال کرد .متقاعد نشدم ولی ترجیح دادم که به روی خودم نیارم.

یه روز یه ایمیلی فرستاد که منو وادار به فکرکردن کرد. باخوندن این مطلب ازخودم خجالت کشیدم و بعضی از رفتارهام جلوی چشمم رژه میرفتن و عصابم رو داغون میکردن.

براش نامه ای نوشتم و ازش عذرخواهی کردم وسعی کردم یجوری ازدلش دربیارم ولی این نامه کاردستم داد چون حمید پشت بندش ازم خواستگاری کرد.دهنم بازمونده بود این پسره چی درمورد من فکرکرده ؟نه سن و سالمون به هم میخوره نه شرایط اجتماعی خانواده هامون اون تازه دانشجو بود و من داشتم فوق لیسانسمو میگرفتم خلاصه کلی باهم تفاوت داشتیم ولی حقیقتش توی دلم علاقه خالصانه ای رو لمس میکردم که همه اینا رو نادیده میگرفت .

کم کم کار به تلفن کشیدو حمید دست بردار نبود ازم میخواست که جوابش رو بدم ومن بخودم اجازه نمیدادم اینکاررو بکنم چون واقعا تفاوتهای فاحشی داشتیم .

چند ماه بودکه گیرداده بود بیاد باخانواده صحبت کنه ولی من میترسیدم سرخورده بشم برای همین باغرور اجازه نمیدادم حرفش رو ادامه بده ….

تااینکه بایکی از دوستانم مشورت کردم واون بهم گفت :یکبار بگذار بیاد وخودش وضعیت خانواده شمارو ببینه شاید خودش منصرف بشه اگرهم نشد جوابش رو بده خب بگو که نمیتونی باهاش زندگی کنی.ولی واقعیت این نبود ته دلم عالم دیگه ای بپا بود که غرورم اجازه نمیداد زیرپام بگذارمش…

بلاخره دلم رو زدم به دریا و یه روز ازش خواستم از تهران بیاد مشهد تا باهم صحبت کنیم و امروز همون روزه اصلا نای تکون خوردن از جام رو ندارم.

همین فکرا رو میکردم که چشمم رو گردوندم به سمت ساعت دیواری اتاق خوابم …

وای خدای من ساعت ۸ شد من هنوز اینجام …بلند شدم و سریع مانتو وچادر رو پوشیدم و راه افتادم به سمت دانشگاه مادرم هرچی داد میزد که دختر بیا صبحونه آمده کردم انگار نه انگار

تامحل کارم دردانشگاه فاصله نیم ساعته ای بود که باماشین خودم کمتر از ۵دقیقه اون رو طی میکردم .سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت اتاقم اونجا رو مرتب کردم و به آقا رحیم گفتم بره چندتا شاخه گل مریم برام بخره تا اتاقم خوش عطر بشه .

ساعت داشت ۱۰میشد دل توی دلم نبود رفتم سراغ آبسردکن توی راهرو و یه لیوان آب پرکردم وسرکشیدم .همینطور که داشتم میخوردم دور زدم به سمت اتاقم که برگردم دیدم یک جوان جلوی اتاقم داره سرک میکشه .رفتم نزدیک و گفتم بفرمائید ؟ گفت :سلام خانم ببخشید باخانم…کارداشتم گفتم خودمم .یک دفعه نگاهمون به هم تلاقی پیداکرد و عین آدمهای خشک شده به هم نگاه کردیم من زیرلب گفتم :حمیداقا؟ و همزمان اونم زیرلب گفت:فرخنده خانم؟

نمیخواستم متوجه دستپاچگیم بشه خودمو سریع جمع وجور کردم و گفتم :بله و بادست اشاره کردم به طرف اتاق که بفرمائید.

پسرخوبی به نظر میرسید به دلم نشسته بود ولی نباید متوجه میشد که بهش علاقمند هستم ممکن بود سوارم بشه و ازاین علاقه به نفع خودش استفاده کنه .اون روز کلی حرف زدیم واون ازمن گله میکرد که چرا این همه مدت اجازه نداده بیام به خواستگاریش ومن هم هی توجیه میکردم .

ازحرفای حمید فهمیدم که اون پسربزرگ خانواده است و پدرش رو ازدست داده از۱۴سالگی مجبوربوده هم کار کنه هم درس بخونه دوتا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت که خرج اونها رو هم میداد .خواهرش قراربود چند ماه بعد ازدواج کنه برای همین حمید باید سخت کارمیکرد تا بتونه جهیزیه خواهرش رو جور کنه برای همین علاوه برشیفت روز درکارخونه شبها هم دریک کارگاه طلاسازی کار میکرد .شب بیداریهاش پای چشماش گود انداخته بود واستخونهای گونه اش بیرون زده بود معلوم بود سختی زیادی رو داره تحمل میکنه حقا بهش میبالیدم که یک تنه داره بار مادروخواهرها و درس و مشق خودش رو بدوش میکشه و زیر این بار سنگین خم به ابرو نمیاره …

دونستن اینها علاوه براینکه منو بابت رفتارگذشته ام پیش حمید شرمنده میکرد علاقه ام رو بهش دوچندان کرده بود.

نزدیکهای ساعت ۱۲بود که حرفامون تموم شد حمید بایدبرمیگشت ترمینال تا مجبور نشه یک روز دیگه هم مرخصی بگیره .بعداز خداحافظی وقتی به قامت خمیده اش و نگاهش که ازاون آتیش شعله میکشید نگاه میکردم غم عجیبی قلبم رو میفشرد.دیگه طاقت نداشتم برای همین سریع خداحافظی کردم و برگشتم داخل اتاق و در رو از پشت قفل کردم و ازپنجره قدمهای سنگین حمید رو نگاه میکردم و اشک ازگوشه چشمم جاری میشد بدون اینکه علتش رو بدونم ، انگار نمیخواست مشهد رو رها کنه بالهای این پرنده باخاک مشهد سنگین شده بود .برای آخرین بار برگشت و یه نگاه کوتاهی کردو راهش رو ادامه داد .قرار شده بود حمید بره و این بار با مادر وخواهرش بیاد تا حرفای رسمی بین اونا و پدرو مادر من رد وبدل بشه .

چندروزی بود ازش خبری نبودکلافه شده بودم هی به گوشی موبایلم نگاه میکردم ببینم تماس پاسخ داده نشده ای وجود نداره ؟ولی خبری نبود که نبود .سه روز…پنچ روز…یکهفته …دوهفته …نخیرخبری نبود که نبود ازش کفری شده بودم هرچی بدو بیراه بود نثار حمیدو هرچی مرده میکردم که اینقدر هم مگه آدم میتونه پست باشه ؟

نه به اون همه اصرارش ونه به این همه بی تفاوتی میترسیدم پشیمون شده باشه و آبروی من جلوی دوست وهمکارو خانواده بره .همینطوری هم نمیتونستم نگاه سنگینشون رو روی خودم تحمل کنم .توی همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد پریدم بالا درسته تلفنه بود که داشت زنگ میخورد نگاه کردم دیدم ازتهرانه همون شماره ای که حمید باهاش زنگ میزد.گفتم باید حالشو بگیرم. برای همین قطعش کردم .به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد ومن دوباره قطع کردم.اینکار چندبار تکرار شد.نمیخواستم جوابش رو بدم خیلی ازش دلخوربودم .نامرد پست فطرت منو به بازیچه خودش کرده …

گوشی رو برداشتم تااگه اینبار زنگ زد هرچی توی دلم هست خالی کنم روی سرش .تازنگ زدمن دکمه OK رو زدم خواستم بگم :بروگمشوهمون جایی که تاحالا بودی…تاگفتم:برو…صدای یک زن اومد که میگفت :الو…الو…

تعجب کردم وجواب دادم :بفرمائید.

-ببخشید فرخنده خانم ؟

-بله خودم هستم !شما؟

- من ریحانه هستم خواهر حمید

آب دهنمو فرو بردم وگفتم :-بله سلام بفرمائید.

-راستش….

چند دقیقه ای برام حرف زد نمیدونم کی روی پاهام بلند شده بودم و خودم خبر نداشتم تمام بدنم خشک شده بود.چیزهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم مگه میشه آخه؟ حتما دروغه حتما منو میخوان بازی بدن گوشی توی کنار گوشم سنگینی میکرد آروم آوردمش پائین وحرفای ریحانه رو دوباره مرورشون کردم….

آره حمید اون روز بعد از خداحافظی بامن به ترمینال میره تابرگرده تهران توی راه اتوبوس تصادف میکنه وحمید پرمیکشه به اسمون حمید حالا شده بود یه کبوتر توی حرم امام رضا(ع) ومن دوباره شرمنده اون و قضاوتهای نابجام .

خواهرش میگفت :تمام ماجراهای بین خودش و من رو دردفترخاطراتش نوشته بود وآخرین بارهم ازتصمیمش برای اومدن به مشهد نوشته بود وعلتش ..حمید نوشته بود :

امام رضا سلام

ممنونم که منو قابل دونستی و میخای با این وصلت زائرهمیشگیت کنی منو …

اقاجون قول میدم کبوتر حرمت بشم و روی سرزائرات پربگیرم با بالهای خودم روی سرشون سایه بندازم تا ناراحت نشن …

ریحانه میگفت :این سفراولین وآخرین سفرحمیدبه مشهد بود…

حرفاش داشت داغونم میکرد.انگار سرم سنگین شده بود.وقتی سرمو بلند کردم دیدم روبروی پنجره فولادم شعاع نگاهم رو دوختم به حرم و اشک همینجوری ازچشمام جاری میشد کمی بالاتر که نگاه کردم یه کبوتر بالای سرم داشت میچرخید...

نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,ساعت 15:47 توسط حسین مقدسی| |

 

 

 

 

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه

:

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم

.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش

.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام

….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:داستان غم انگیزداستان غم انگیزداستان غم انگیز,ساعت 15:40 توسط حسین مقدسی| |

Design By : Mihantheme