گور ب گور

دریافتم، زندگی معجزه حیات است. زندگی با کلمه‌های من ساخته می‌شود و هر کلمه‌ای رد پای معجزه است. پس می‌توانم زیبایی را با کلماتم بیافرینم. هرگاه کسی خشم داشت بدانم به نوازش و کلام مهرآمیزی نیازمند است. هرگاه کسی نومید بود به کلماتی که سپاس او را ابراز کنند محتاج است. هرگاه کسی حسد می‌ورزید نیاز دارد دیده شود. اگر کسی شاکی و گله مند بود نیاز دارد شنیده شود.اگر کسی تلخ بود نیاز دارد مهربانی دریافت کند. و اگر کسی ستم می‌کند نیاز داشته دوست داشته شود. اگر کسی بخل ورزد باید که بخشیده شود. و همه‌ی این سایه‌ها در روح و روان ما نیاز دارند که عشق بر آن‌ها چون باران ببارد، ببارد و ببارد. در این روزگار من اموخته ام که سکوت یک دوست میتواند معجزه میکند وهمیشه بودن در فریاد نیست!!!!!!!!!!! آموخته ام که هیچگاه گلی را پرپر نکنم آموخته ام هیچگاه کودکی رارنجور نکنم آموخته ام که هیچ گاه شکوه از تنهایی روزگار نکنم آموخته ام که هرشب گلهای بالشم را با اشکهایم آبیاری دهم ولی اشک کودکی را در گونه اش جاری نکنم آموخته ام صبوری را ، شکوری را ، انتظار را ودوست داشتن همه خوبان را

سایت پرسین

سلام به همه دوستای گل

وبسایتم عوض شد دیگه h2m وبسایت من نیست و واگذار شده اما وبسایت h3n.ir وبسایت جدیدمه و دیگه عوض نمیشه.

خوشحال میشم بهم سربزنید یاروی عکس کلیک کنید خودکار منتقل میشین به سایت

عاشقه همیشگیتون حسین مقدسی

WWW.H3N.IR WWW.H2N.IR  WWW.H3N.IR

نوشته شده در شنبه 17 بهمن 1398برچسب:پرسین,حسین,مقدسی,خدمات,کامپیوتر,عاشقانه,فازسنگین,عشقی,ساعت 17:34 توسط حسین مقدسی| |

شب بود ... تاریکه تاریک . دختره توی تختش دراز کشیده بود

داشت ستاره ها رو تماشا می کرد .

یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو

زمزمه می کرد .

دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : "

آماده هستی "

با همه شور و شوقش گفت: " اوهوم "

کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره .

خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید

پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمی دستای دختر نیرو گرفت .

پسر : " دیگه وقته رفتن شده " ... دختر :" بریم " .

اونا داشتن فرار می کردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن

میشد ... رسیدن به هم .

سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمی پارو زد

تا اینکه دید دختره داره از سرما می لرزه .

خود پسر دستهاش از سرما بی حس شده بود . پارو رو از آب در

آورد گذاشت کف قایق رفت کناره دختره ...

آروم نوازشش کرد و تنها پتویی که داشتن کشید روی دختره .

طولی نکشد که دختر خوابید . پسره داشت تماشاش می کرد ...

اونا توی یه خونه زیبا بودن . روی تخت طلایی دراز کشده بودن

بله ... پسر هم خوابش برده بود . داشت توی رویاهاش عشقش

رو نوازش می کرد .

پسربه قدری خسته بود که بر خورد قایق به سنگها رو نفهمید .

شاید هم شیرینی اون رویا مانع شده بود . اما دختره بیدار شد .

هوا روشن بود اما هیچی دیده نمی شد مه همه جا رو گرفته

بود ... دختره ترسیده بود .

پتو رو کشید سرش تا هیچی نبینه گوشاش رو گرفت تا چیزی نشنوه .

پسره کمکم متوجه شد که قایق تکون نمی خوره . بیدار شد ...

چیزی که می دید باورش نمیشد . اونا به جزیره رسیده بودن .

آروم پتو رو کنار زد دست دختر رو گرفت و بلندش کرد . دیگه

خبری از اون مه نبود .

اونا بهشت روی زمین رو پیدا کرده بودن . اما قایق شکسته بود

و دیگه راه برگشتی نبود .

از قایق پیاده شدن و رفتن طرفه جنگل ... جنگلی که با همه

زیبایی هاش تنها ساکنینش گرگ و روباه بودن .

شروع کردن به ساخت یه کلبه تا بتونن عشقشون رو توی اون

باهم قسمت کنن .

چند ماهی سپری شد ... راستی که تو اون چند ماه زندگی

کردن .

تا اینکه گرگ به کلبه عشق اون دوتا حمله کرد .

گرگ با این که پیر بود اما به قدری قدرت داشت که پسره نمی

تونست کاری انجام بده .

دست پسر رو که همیشه از دستای دختر انرژی می گرفت رو

با پنجه زخمی کرد .

پسر روی زمین افتاد دختر داد میزد . گرگ به دختر حمله کرد

دختر رو زمین زد

صورت دختر زخمی شده بود مثل دسته پسر ... گرگ خواست

گلوی دختر رو پاره کنه .

پسر از ته دل خدا رو صدا زد . ناگهان جادوگر کوچولویی ظاهر

شد

گرگ رو جادو کرد . دیگه گرگی وجود نداشت نابود شده بود

.

پسره خودش رو کشید کناره دختر . دختر به یه گوشه خیره

شده بود .

 اون جادوگر رو می شناخت . آره اون تنها کسی بود که دختر

شبها باهاش درد دل می کرد .



چند روزی گذشت تا اینکه دختر توی برکه چهرش رو دید جای

پنجه گرگ صورت نازنین دختر رو

زشت کرده بود

دختر غمگین شد فکر کرد که دیگه واسه پسر ارزشی نداشته

باشه .

تو همین فکر بود که پسر دستش رو روی شونه های دختر

گذاشت

پسر با تمام عشق و علاقه ای که به دختر داشت گفت : " تو

نبض زندگیم هستی "

دختر خندید و پسر لب هاش رو به لب های دختر نزدیک کرد و ...

اما روباه جنگل چی اون می دونست که جادوگر همیشه مراقب

اون دوتا هست

پس با تمامی مکرش نقشه کشید . جادوگر خیالش راحت بود از

این که چیزی به عشق اونا صدمه نمیزنه .

رفت تا کمی تنها باشن ...

تا اینکه روباه حمله کرد اون کاری به پسر نداشت اون چشمای

دختر رو ازش گرفت

دختر دیگه نمی تونست ببینه .

وقتی آدم چیزایی که دورش هست رو نبینه و درک نکنه حسش

رو هم از دست میده

اون دیگه پسر و عشقش رو احساس نمی کرد . تا جایی که

پسر رو تو از دست دادن چشماش مقصر می دونست .

دختر می خواست برگرده اما نمی تونست قایقی در کار نبود .

پسر رو ترک کرد

رفت دور ترین نقطه جزیره . پسر موند و کلبه عشق ...

کم کم پسر تمام نیرویی که داشت از دست داد ... دیگه دختر

کنارش نبود تا از دستاش انرژی بگیره .



آتش روشن کرد تا با گرمی اون نیرو بگیره ... ولی نه اون به

دختر نیاز داشت .


جادوگر برگشت اما کاری ازش ساخته نبود . پسر بی جان افتاده

بود کناره کلبه ... کاری نمی شد کرد

پسره ...

جادوگر روباه رو نفرین کرده بود اما دیگه به درد نمی خورد .

جادوگر رفت پیشه دختره و به اون گفت : " ای کاش فقط

چشمات کور بود ...

دلت چی اون همه عشق رو ندید ... "

دختر حس می کرد که اشتباه کرده . اون برگشت پیش پسر نه

به خاطره جبران ...

چون خیلی دیر بود ... خیلی دیر ... خیلی ... خیلی

رسید به کلبه عشقی که باهم ساخته بودن . هنوز هم گرمای

توی کلبه رو حس می کرد .

چون با عشق ساخته شده بود .

پسر همون جا جلوی کلبه دراز کشیده بود . دختر وقتی پیداش

کرد نتونست خودش رو کنترل کنه

و بوسه ای بر لب های بی جان پسر زد .

اوه ... خداونده عشق ...

نوره شدیدی چشمای دختر رو میزد . باورش نمیشد اون دوباره

داشت می دید .

خداوند عشق به جسم پسر و چشم های دختر جان بخشید .

پسر از جاش بلند شد دستای دختر رو گرفت و پیشونی دختر

رو بوسید .

عشق اونا یه عشق جاودانه بود و هیچ گاه از بین نرفت ...

حتی با مرگ !!!!!

نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط حسین مقدسی| |

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه.

بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی

هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.


وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه

شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:


- آه چه جالب شما مرد هستید!… ببینید چه به روز ماشینامون

اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید

نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و

ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!


مرد با هیجان پاسخ میگه:


- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف

خداباشه!


بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه:


- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملنداغون شده ولی این

شیشه مشروب سالمه.مطمئنن خدا خواسته که این شیشه

مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه

شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم!


و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو بهمرد میده.


مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر

چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می

کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی

گردونه به زن.


زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.


مرد می گه شما نمی نوشید؟!


زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جوابمی گه:


- نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !

نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط حسین مقدسی| |

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی

سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم

همونجا خوابش می بره…


زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…


صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو

تا شب ادامه بده…


مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …


که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…


زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…


من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…


زود بر می گردم پیشت عشق من


دوست دارم خیلی زیاد…


مرد که خیلی تعجب کرده بود


میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟


پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به

اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی…


هی خانوووم ، تنهااااام بزار، بهم دست نزن…


من ازدواج کردم…تشویق

نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط حسین مقدسی| |

 

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت

کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه

نِنه بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!

قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو

واسه سگت می‌خوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری

اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا

بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال

گوشتای پیرزن .....

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟

جوون گفت: چرا

پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط حسین مقدسی| |

 

بچه ‏ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست .

گفتم : امروز مى‏خرم . وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم .

بچه دوید جلو و پرسید : بابا بیسکویت کو ؟

گفتم : یادم رفت .

بچه تازه به زبان آمده بود، گفت : بابا بَده ، بابا بَده .

بچه را بغل کردم و گفتم : باباجان ! دوستت دارم.

گفت : بیسکویت کو ؟

دانستم که دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد .

چگونه ما میگوییم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم ، ولى در

عمل کوتاهى مى‏کنیم ؟

نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط حسین مقدسی| |

روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.پیر گفت: ای جوان!!

قرآن بخوان قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!نماز بخوان!!!

قبل از آنکه برایت نمازبخوانند!!از تجربه دیگران استفاده کن!!

قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!!

نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط حسین مقدسی| |

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می

کردم و تخمه می خوردم.

ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد

زدند که (ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر).

رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم:

دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور!

پاشو برو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ،برگشم

رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز.

گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی.

رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم ،برگشتم

رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر

نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! پاشو برو سر کار. رفتم کار

پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم.

گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم،

گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم.برگشتم

رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه

کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار

نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم

رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی

گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل

شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید

متاهل باشی تا به تو کار بدهیم. برگشتم

رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال

نگاه کردم!قهقهه

نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط حسین مقدسی| |

 

آبجی کوچیکه: زودیه آرزو کن،زود


آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد


آبجی کوچیکه:چپ یاراست؟


آبجی بزرگه:ممم راست


آبجی کوچیکه:درسته،آرزوت برآورده میشه،هورا

... ... بعددستشو درازکرد و از زیرچشم چپ مژه

روبرداشت!

آبجی بزرگه: اینکه چشم چپ بود

آبجی کوچیکه چپ و راستُ مرور کردو گفت:خوب

اشکال نداره

دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی

برداشت

دیدی؟آرزوت میخواد برآورده شه،حالا چی آرزو کردی؟

آبجی بزرگه:آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه

بعد سه تایی زدن زیرخنده

آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی

درمانی
نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط حسین مقدسی| |

زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!


پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟


زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم


ماموران مدرک خواستند،


زن و مرد گفتند نداریم !


ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!


زن و مرد گفتند ...



برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،


ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،


ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،


ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،


می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،


اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،


ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،


ما لباسهای کهنه تنمان است.. !



هشتم، ...



ماموران گفتند


خیلی خوب،


بروید،


بروید،..


فقط بروید ... !

نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط حسین مقدسی| |

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد)

بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد....


در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به

مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر

لباسهایشرا عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش

را پرسید.

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین

افتادید.))،

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف

مسجدادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد

چراغ بدستدر خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز

بخواند.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را

می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز

بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب

جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن

شما شدم.))

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد

برگشتید،خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین

خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد،

بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد

خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن

شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم

نوشته شده در 5 دی 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط حسین مقدسی| |

Design By : Mihantheme